بازگشت ومپایر ! ! !
اینجا 1 ومپایرررر با قانون های خودش زندگی می کنه . . .
دوستان این تکه های راز معبد سینیت برگرفته از کتابی ب همین نام است که همینطوری میذارمشون خوشتون هم نمیاد بگین که دیگه ننویسم ب هرحال بازم : فعلا!!!
ارسال در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
همین الان تو 1 وبی رفتم کلا ذهن منو تشویش کرد ! فقط با 3-2 عبارت ! تو لینکام هست برین . . . نام لینک:Twilight
ارسال در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
تنها یکی از قدرت های سیزده گانه ای که از سینیت با خودش داشت : 'ب آسمان بپیوند !' او ب آسمان پیوست و تا صبح زود ترجیح داد آسمانی بماند !....صبح شد..ب زمین آمد و همه چیز ایندفعه عادی بود ! اولین کاری که کرد لباس های تازه ای خرید و بعد زخم های خود را بست.....اما مردم مسافرخانه کار خود را کرده بودند : همه جا سخن از یک مرد سینیتی بود ! زیاد پیش نمی آمد.....طبق باور مردم آن شهر (وایتر) سینیتی ها هر قرن در یک نسل یک نفر را برمی گزیدند تا واسط انسان ها با قدرت و دانش خواهران و برادران تقدیر باشند....سینیت معبد قدیمی و بزرگی بود که مورد احترام تمام آن پادشاهی بود.....هر کسی که سعی کرد اسرار دانش و یا قدرت معبد سینیت را بیاورد یا گم شد یا کشته شد ! هیچکس نمیدانست آنجا چه میگذرد.....ولی مثل اینکه جک میدانست و خیلی هم خوب میدانست! توجه جک کارتین مرموز ب خانه ای که بعدها فهمید 80 سال است که متروکه است و دور افتاده میان سرسبزی های کوهپایه بود جلب شد...خانه ی 'کارژان' مرحوم بود. قوی ترین جنگجویی که آن پادشاهی ب خود دیده....واردش شد......دید پیرمردی با قامت متوسط و عصایش بر صندلی تکیه داد...جک خنجر بی مانندش را در آورد و آماده بود که حمله کند که ناگهان فانوس خاموش شد و درمیان آن تاریکی ب ذهن جک فقط این رسید که خنجرش را پرتاب کند و همین کار را هم کرد ولی وقتی همه جا روشنی تازه ای گرفت دید که خنجرش فقط به تکیه گاه صندلی خورده است.....پیرمرد نبود ! جک فقط دشنه اش را برداشت و از آنجا دور شد.....ب دیدار 'تملور' رفت. تملور نه رازهای سینیت را بلکه رازهای مهمی را میدانست...کارتین (جک) از او درباره ی کارژان پرسید....تملور پیر ب 'فگنر'،دستیارش گفت که بیرون برود. سپس ب جک گفت: "جک،خوب میدونی که هرکی ندونه من میدونم که تو سینیتی هستی....پس شاید بتونم یه چیزایی بت بگم...کارژان خیلی جنگاور خوبی بود ولی میدونستی اون خونی فراتر از خون انسانی داشت؟...اون خون 'کاربن'ی داشت...میدونی خون کاربنی چیه؟" این سوال با جواب منفی جک همراه بود... تملور ادامه داد :"تو فقط راز نشان سینیت رو داری و یکی از قدرت هاش!....(ادامه دارد)
ارسال در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
پرسیدن ازم که : دخملی یا پسمل ؟! حالا من ب نام ومپایر از شما میپرسم : ب نظر میاد کدوم باشم ؟!
ارسال در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
سپیده دم بود ؛ چیزی ب صبح نمانده بود.میان آن دشت وسیع و تقریبا خالی از سکنه مردی راه میرفت...بدون توجه ب اطرافش فقط میرفت و ب گذشته اش تا الآن فکر میکرد...مسافت کمی را نیامده بود ؛ اما خسته نبود...انگار فقط دلش میخواست راه برود...آنقدر گام های نه چندان آرام برداشت که دیگر خسته شد...فقط در جستجوی سرپناهی بود.او آن منطقه را خوب میشناخت...آخر،اولین باری نبود که آنجا قدم میزد.میدانست که در همان اطراف مسافرخانه ی کوچک و صمیمی ای وجود دارد.تمام کارکنان مسافرخانه او را میشناختند.........بار دیگر ب آنجا رفت ؛ روی یک صندلی قدیمی چوبی نشست و فقط با صدای غمناک اما گیرایش گفت:"من نوشابه میخواهم.!" همه ب این وضع عادت کرده بودند....لیوان نوشابه اش را برداشت و ب آرامی شروع ب نوشیدن کرد.....خسته بود،زخمی،شکسته و دل بریده... صحبت های دو مرد جلوی میزی که تقریبا پشت سر او قرار داشت توجهش را جلب کرد ؛ ناخواسته میشنید "شنیدی؟! میگن یه مردی از اردوگاه فرار کرده....که با خودش راز معبد'سینیت'رو داره !" مرد خسته (جک؛معروف ب جک مرموز) خوب میدانست آنها درباره چه صحبت میکنند.آرام با افسوس نیشخندی زد...دو مرد پشت سرش متوجه نیشخندش شدند.یکی از آنها که جسور تر و تندخوتر بود داد زد : "چی شده؟ فکر کردی ما احمقیم؟ ب نظرت خیلی مسخره بود؟"......جک جوابی نداد....باز هم فریاد از آن مرد تند مزاج (که بسیار ناپاک زندگی کرده بود!) بلند شد:"جواب بده ترسو! چرا ساکت شدی؟".....تمام مسافرخانه متوجه آنها بود.....جک بلند شد ؛ پول نوشیدنی اش را حساب کرد و ب سمت در رفت...آن مرد خشمگین که گویی دنبال نزاع میگشت یقه اش را گرفت و کشید که ناگهان قسمتی از لباس جک پاره شد ؛ مرد تندخو نشان معبد سینیت را کنار سینه اش دید..همه شگفت زده شدند...شخصی از میان دیگر مردم با حیرت داد زد : "خودش است...! او...او تنها کسی ست که راز نشان سینیت را پیدا کرده !" جک در میان حیرت تمام مردم آن مسافر خانه فقط در را باز کرد و رفت....که ناگهان از مسافرخانه دادی شنید. "بگیریدش...اون همه چی رو میدونه!" جک تنها راه فراری که داشت قدرتی بود که از معبد سینیت با خود آورده بود................
ارسال در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
تامل برانگیز است که روزی ب طور متوسط 25 بازدید ولی....ولی هر 3 روز 2 نظر...... بیایید در خودمان بنگریم!!!
ارسال در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
چـــــــرا تـــو نــــظــــــرســــنـــجـــی شــرکـــت نـــمــیــــکــنــــیـــــن ؟!؟!
ارسال در تاريخ پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
با توجه ب اینکه آپلود سنترم خراب شده بنابراین عکسای وبلاگ هم تا چندروز خرابن ! گفتم که : 1-بدونین میدونم 2-یکم صبور باشین 3-بدونین مشکل از آپلودسنتره 4-بدونین مشکل از وب من نی . . . . . خب دیگه موفق و بی کینه باشین. فعلا...
ارسال در تاريخ چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
آپلود سنترم 2روز درست شد حالا خراب شد پس 1 مدت از عکس خبری نی!
ارسال در تاريخ چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire
هرگاه 2 ومپایر ب هم رسیدند عشقشان عشق قصه ها شد از یکدیگر جدا نشدند و با یکدیگر خفتند.... m0xnj96rz4y32v4pssf3.jpg
ارسال در تاريخ سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد